ویر نیوز (روزنامه روستای ویر)

ویر نیوز (روزنامه روستای ویر)

رخداد های روستای ویر وتوضیح موقییت روستا در استان وخبرهای دیگر

خلاصه‌ داستان اصلی و کرم

کشش معجزه وار عشق، همچنین گرایش طبیعی وقلبی انسان به محبت ودوستی واشتراک همه انسان ها در این مسأله آن را درهمه قرون وادوار تازه ونامکرّر ساخته است.

یک قصّه بیش نیست غم عشق

وین عجب کز هر زبان که می شنوم نامکرر است


در زمان‌های خیلی قدیم، حاکمی در سرزمینی حکم می‌راند به نام زیادخان و وزیری داشت به نام قاراملیک
. سرزمینی که اینها حکم می راندند بیکران و بی‌حدومرز بود . هیچ غم و غصّه‌ای در آن دیار نبود جز اینکه هر دو صاحب فرزند نمی‌شدند.....

برای مشاهده کامل مطلب بر روی ادامه مطلب کلیک کنید
خلاصه‌ داستان اصلی و کرم

در زمان‌های خیلی قدیم، حاکمی در سرزمینی حکم می‌راند به نام زیادخان و وزیری داشت به نام قاراملیک. سرزمینی که اینها حکم می راندند بیکران و بی‌حدومرز بود . هیچ غم و غصّه‌ای در آن دیار نبود جز اینکه هر دو صاحب فرزند نمی‌شدند.

روزی زنان آن دو با هم بودند که صدای دوره گردی را شنیدند که تخم سیب طلایی می‌فروشد. همسر شاه تخم‌ها را خرید و آن‌ها را در باغچه کاشت. تخم‌ها سبز شدند و سر از خاک در آوردند و بزرگ شدند. روزی همسر زیادخان در باغ نشسته بود که خوابش برد و در خواب دید که در گرگ و میش سحرگاهی ، درختی سیبی طلایی در آورده است . از خواب بیدار شد و ماجرا را به همسر قاراملیک گفت. قرار گذاشتند صبح روزبعد به باغ بروند. طبق قرار به باغ رفتند و در کمال تعجّب دیدند که درختی سیبی طلایی در آورده.سیب را چیدند و دو نصف کردند هر کدام نصفی را خورد. همسر زیادخان گفت: اگر صاحب دختری شدی مال پسر من. بعد از مدّتی زیادخان صاحب پسری شد و قاراملیک صاحب دختری. قاراملیک با خود فکر کرد چرا باید تنها دخترش را به آن پسر بدهد؟ این فکرهمیشه با او بود به همین جهت کینه‌ آن پسر را به دل گرفت و از او بدش آمد.

او به دنبال بهانه‌ای می‌گشت که از پیش شاه به جایی دیگر برود. به همین سبب روزی غمگین و آشفته پیش زیادخان رفت و گفت :‌ یگانه دخترم از دستم رفت، دیگر من هم طاقت ماندن ندارم. اگر اجازه بدهی ، من هم به دیاری دیگر بروم تا شاید این غم را فراموش کنم. شاه اجازه داد و او خانواده‌اش را برداشته، به دیاری دیگر رفت.

پسر زیادخان بزرگ شد. قصد شکار کرد. برای شکار به صحرا رفت. هنگام برگشت گذرش به باغی افتاد. در باغ دختری را دید. یادش افتاد که این دختر بسیار زیبا را دیشب در خواب دیده. عاشق او شد و با دختر مشاعره کرد و قرار شد نام دختر« اصلی» و نام پسر «کرم» باشد.

عشق« اصلی» روز به روز در دل «کرم» بیشتر شد و بی‌تابی کرد.پدر بی‌تابی فرزند را دید و علّت را پرسید و پسر همه‌ی ماجرا را به پدر گفت: زیادخان وزیر سابقش را فرا خواند و به او گفت: آیا دخترت زنده است؟ قاراملیک گفت: نه، امّا این دختر را از پیرزنی گرفته‌ام .شاه گفت: پس نامزد پسر من.قاراملیک ظاهراً اطاعت کرد و مهلت خواست. امّا خانواده‌اش را برداشت و به مکانی نامعلوم سفر کرد.

خبر به «کرم» رسید. زار زار گریست. تاب نیاورد .سوار اسب شد و به طرف باغی رفت که اوّل بار معشوقش را در آنجا دیده بود. باغ را مورد خطاب قرار داد. و اشعار سوزناکی سرود. سرو را مخاطب قرار داد و شعر گفت و …. بعد از آن از هر کسی سراغ «اصلی» را گرفت و به دنبال اوبه سرزمین‌های دور و نزدیک سفرکرد. اما به او نرسید. با کوه هم سخن شد. با درناها در دل کرد. با طبیعت سخن گفت. طبیعت هم گاه گاهی با او مهربان شده، راه‌های سخت هموار شد. اما او به محبوبه‌اش نرسید. او باز سفر کرد .هر جا رفت سراغ «اصلی» را گرفت. از سیاه و سپید نشانی او راپرسید. هر کس که نشانی‌ای داد ،فوراً به آن نشانی رفت.رفت ورفت، تا به دنبال قاراملیک و خانواده‌اش به سرزمین حلب رسید. پاشای حلب از اوحمایت کرد و قول داد او را به معشوقش برساند. پاشای حلب قاراملیک را احضار کرد و از دخترش برای «کرم» خواستگاری کرد و به« کرم» هم پیام داد که برای جشن عروسی آماده شود.

قاراملیک وقتی دید که همه‌ی زحمت‌هایش بر باد رفته، گفت: کاری کنم که تا قیامت از یادشان نرود. پیش پاشا رفت و گفت: در دنیا فقط همین یک دختر را دارم . آرزو دارم لباسش را خودم تهیه کنم .چند روزی مهلت می‌خواهم. پاشا مهلت داد. پس از اتمام مهلت، مجلس جشن بر پا شد. «کرم» که وارد مجلس شد. دید «اصلی» لباسی قرمز بر تن کرده. وقتی با دقت به لباس نگاه کرد. دید طلسم شده است و باید طلسم را باز کند. سازش را بر گرفت و شعرهایی خواند. اما دید دگمه‌های لباس از بالا که باز می شود دوباره از پایین بسته می‌شود.دراین حین «کرم» آتش گرفت.در میان شعله‌های آتش شعرو آواز خواند. خواندو سوخت .تا اینکه به خاکستر تبدیل شد.

«اصلی» هم از خاکستر« کرم» آتش گرفت و درمیان آ‌تش شعر خواند. تا اینکه سرتاپایش شعله‌ور شد. اما فکر «کرم» لحظه‌ای از ذهنش دور نشد. او درمیان آتش پیوسته« کرم» رادید. سرانجام خودنیز به خاکستر تبدیل شد. خاکستر این دو جمع‌شد و سازی از میان بر خاست. ساز نیز شعله‌ور ‌شد . از خاکسترها دوباره شعله بالا رفت. در این لحظه شعله‌ی ساز دنیا را ‌گرفت. بدین ترتیب کرم واصلی و ساز، در خاکستر جاودانه شدند.
زیاد خان اوغلیام ادمدی کرم           سراسر قلبیمی توتوبدی ورم

دریالار مرکب اولا اقاجلار قلم          میرزالر یازدیقجا دردیم وار منیم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: حسین سلیمی ویری ׀ تاریخ: دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:صه‌ داستان اصلی و کرم, داستان اصلی و کرم, افسانه های آذربایجان, داستان های آذربایجان, اصلی و کرم, Myths Azerbaijan, , ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , viyarnews.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com